بهنرمی سخن میگوید و با احتیاط. احساس میکنیم طریقه صحبتش امروز متفاوت است. از او میخواهیم اگر اتفاقی افتاده است برایمان بازگو نماید. از طفرههایی که میرود کلافه میشویم. خلاصه لب به سخن میگشاید این بار ما هستیم که ساکت شدهایم و دیگر گوشهایمان نمیشنوند یا بهتر بگویم تمایلی ندارند تا جملاتی را که جاری میشود بشنوند... .
خیلی ساده، مدام میگوییم که از یک دقیقه بعدمان نیز خبر نداریم، میگوییم که اگر در خواب چنین اتفاقی برایمان افتاده بود، باور نمیکردیم. معمولا از آن به بدی یاد میکنیم. شاید میتوان گفت« حادثه» از روزی که متولد شد، بد نام بود. در زندگی کم نیستند روزهایی که خبر ناگوار میشنویم. روزهایی که یک حادثه و اتفاق کل زندگی مان را فلج میکند. خبر فوت عزیزمان، دلدادگیهای به سرانجام نرسیده، ورشکست شدنها، اخراج از محل کارو خبر آزار جسمی 3 کودک آن هم در یکی از مراکز حمایتی! زندگی مان خالی نیست از این حوادث.
میگوییم یک لحظه یک اتفاق ساده، یک حادثه که ثانیههایش میدوند تا در مسابقه حوادث زندگی برنده مسابقه باشند! حالا چرا، خدا میداند.
خیلی از اوقات وقتی میگوییم که حادثه خبر نمیکند، برایمان ملموس نیست اما زمانی که اتفاقی رخ میدهد یا با حادثهای مواجه میشویم برایمان حکم خواب تعبیر شدهای را دارد که چندی پیش دیده بودیم. یک حادثه میتواند انسانها را در لحظه گم کند. در این لحظه وقتی که پیدا میشویم بیشتر از آنکه فکر کنیم گم شدهایم. اتفاقی که ما را درگیر کرده است، اگر در زمان عادی به آن فکر میکردیم دستها و پاهایمان از توان باز میایستاد.
وقتی با یک حادثه مواجه میشویم، دستانمان را روی صورتمان میگذاریم. پاهایمان توان ایستادن ندارند. آسمان را نگاه میکنیم. به خدا شکایت میکنیم و میگوییم، خدایا چرا ؟
احساس میکنیم یک تکیه گاه مثل یک دیوار، میتواند کمک مان کند. پیش خود میگوییم کاش آسمان هم ببارد تا تن مان را که داغ کرده است، آرامش دهد. یک صحنه یک لحظه افراد را تا عمق فاجعه میبرد، فقط داد میزنیم تا یکی به فریادمان برسد. به یکی میگوییم که بهصورتمان بزند تا اگر خواب هستیم و خواب میبینیم بیدارمان کند. اما نه، واقعا بیداریم این خواب است که ما را به آغوشش دعوت میکند. میخواهیم بخوابیم اما کابوس حادثهای که اتفاق افتاده است از خواب بیدارمان میکند.
یک حادثه یک اتفاق است که فرداها دوست داریم بهعنوان یکی از قصهها و عبرتهای زندگی برای دیگران تعریف کنیم. البته شاید هم نه، اشتباه میگوییم، آنقدر برایمان دردناک است که ترجیح میدهیم حرفی از آن نزنیم تا دردی را که تحمل کردهایم برایمان تازه نشود. یک حادثه میتواند تعریف نداشته باشد و فقط یک حادثه باشد.
وقتی از وقوع حادثهای مطلع میشویم، فکر میکنیم که پتک به سرمان خورده و ما را منگ کرده است. تمایلی به حرف زدن نداریم. ترجیح میدهیم ساکت بنشینیم و لب از لب باز نکنیم، صدای آدمها را نمیشنویم. گوشهایمان زنگ میزند میخواهیم به قصهگوی داستانمان بگوییم که کاش ما را شخصیت اصلی این داستان غم انگیز نمیکرد. احساس میکنیم اجزای صورتمان سرجایش نیست. فکر میکنیم لب مان جا به جا شده و رفته روی پیشانیمان. مدام سوره والعصر را میخوانیم تا شاید کمی آرامش بگیریم.
باورمان نمیشود، همین دیروز، حتی تا چند لحظه پیش هم حتی به اندازه یک مورچه به ذهنمان خطور نمیکرد که قرار است یک چنین اتفاقی بیافتد. همین چند لحظه پیش به فکر دوختن یک رخت و لباس نو برای عروسی برادزادهمان بودیم.
دست و پایمان را گم کردهایم، نمیدانیم چکار کنیم. میخواهیم به همه عالم و آدم بگوییم، که چگونه این اتفاق افتاده است. میخواهیم همدرد پیدا کنیم تا شاید زخمی که از این حادثه خوردهایم مداوا شود. به آدمهای دور و اطرافمان نگاه میکنیم، احساس میکنیم قدرت درک شان پایین آمده است. احساس میکنیم که هیچ فردی ما را درک نمیکند و افراد نیز میخواهند با جملات کلیشهای بگویند که تنها نیستیم و دوستمان دارند.همه اینها حرف است، اما ماندهایم با این خبر بدی که شنیدهایم چه کنیم ؟ضربه عاطفی ناجوری خوردهایم. اول از همه به ذهنمان میرسد، خودکشی کنیم. اما حضور خدا را از قبل پر رنگ میبینیم و از این گزینه صرفنظر میکنیم.
جیغ میزنیم، فریاد میکشیم. آخر میدانید غافلگیر شدهایم. وقتی خبر را شنیدیم یک لحظه از خدا خواستیم که شنیدههایمان درست نباشند تا آنچه را که اتفاق افتاده است، تصدیق نکنند. بد جا خوردیم، شوکه شدهایم اما به جای اینکه بغض کنیم به خدا میگوییم: راضی هستیم به رضای تو تسلیم به قضای تو.
گاهی اوقات در این مواقع یک آدم دیگر میشویم. بهدلیل اینکه خبر بدی شنیدهایم، بد میشویم.
میشویم یک آدم رنجور و بهانهگیر. بالش همدم و مونس اشکهایمان میشود و او را بیشتر از سایرین دوست داریم. پیش ترها خودمان را منطقیتر میدانستیم، در جمع ادعا میکردیم در بحث صبوری از همه جلوتریم اما نه انگار روزگار عوضمان کرده، خیلی زیبا و قشنگ از خودمان دست کشیدهایم.
حال آنکه وقتی یک حادثهای رخ میدهد بهتر است به جای اینکه اشک بریزیم و آه و ناله کنیم و ادعا کنیم که برایمان قابل درک نیست، آن را حل کنیم و با این قضیه کنار بیاییم. یک حادثه چیزی است که اتفاق افتاده است و فرار ما از آن،جریان را خرابتر میکند.
وظیفه ما اما در این ثانیههایی که گذشتنش لحظهها را نیز دعوت نکرده، فقط این است که باور کنیم حتی اگر نشد باید سرمشق باور کردن را بنویسیم تا بارورتر شویم. نگوییم خواسته مان باور کردن است اما جیرجیرکهای احساسمان صدا میکنند باور نکن. نگوییم که میخواهیم باور کنیم اما آنقدر خسته و دلبسته هستیم که نتوانستیم به مسیر باورکردنهایمان ادامه دهیم.
در جاده زندگی در مواجهه با هر اتفاقی باید باور کرد و قدمهای محکمی برداشت حتی اگر جاده زندگی پر از باورهایی است که از یخ لغزنده ترند. باید باور کرد و بی تفاوت نبود تا بلکه دیگر خبر بدی نشنید.